این روزگار برای من شناختنی نیست. روابطش، دوستیهایش، دشمنیهایش. آنها را نمیفهمم.
جولانهایش، فریادهایش، عتابهایش، نوازشهایش، هیچ کدام واقعی نیستند.
من این حرکات، این حرفها، این اداها را نمیشناسم.
صداها برایم بیمعنا شدهاست. لذتی به من نمیدهد.
رنگها برایم یکنواخت شدهاست. شوری نمیآفریند.
زندگی برایم تکراری شدهاست. تجربهای نمیدهد. حسی برنمیانگیزد.
این دنیای مجازی را هم نمیفهمم.
این مطالبی که مینویسید، این نظراتی که برای هم میگذارید، این پیغامها، این پاسخها و جوابها، اینها را من نمیفهمم.
اینها مخصوص شماهاست. شماها که میدانید به هم دروغ میگویید، ریا میکنید، تعارف میاندازید و به آنها عادت کردهاید. چه بسا لذت هم میبرید.
اصلاً شماها به چه درد میخورید؟
میآیید، میروید، حرف میزنید، پیام میدهید، زنگ میزنید، اما نمیبینمتان. هستید. دعوتم میکنید. اما تا میآیم فرار میکنید. قایم میشوید. با من بازی میکنید. لذت میبرید. میخندید. گریه میکنید. میآیم. دوباره شروع میکنید...
صدای میو میوی گربه گرسنه زیر درخت گردوی خانهمان برایم واقعیتر است. گوشت غذایم را به او میدهم، چون او وجود دارد.
روزگار عجیبی است. انگار همه میخواهند از تو سوءاستفاده کنند. همه خودرا میخواهند. تو را هم برای خود.
از زندگی مینویسند، از عشق، از محبت، از باد، از باران، از دوستی. آنچنان با تو حرف میزنند که لحظهای با خود میاندیشی این تو را میفهمد. این یکی را میتوان جدا کرد. او استثناست. نوبت حرف تو که میشود، درِ گوشهایش را میگیرد. بی درنگ پا پس میکشد. انگار موقعیتهای انسانی نمیتوانند بی توقع، حسادت و ترس برقرار شوند.
نباید هیچ چیز را باور کرد. حتی اگر به چشم خود آن را دید.
آدمها فقط خودشان را دوست دارند. اگر کس دیگری را دوست داشته باشند، حتماً به خاطر شباهتهایی است که فکر میکنند با آنها دارد.
گاه میاندیشم آدمها از قدیم طوری عمل کردهاند که همه فکر میکنند این آداب و تعارفات تغییر ناپذیرند. یا اگر به آنها عمل نکنند بی ادبی خود را آشکار میکنند!
همه میخواهند به هم کلک بزنند. برد با کسی است که پیشدستی کند.
همه دانسته یا ندانسته میکوشند تا زهر بدگمانی را در رگهای تو جریان دهند، تا به هیچ چیز و هیچ کس اعتماد نکنی.
در این میان چه برای تومیماند؟ یک زندگی تکراری که به مرور بین خودخواهی دیگران مدفون میشود.
آدمها را باید از نو شناخت.
یادم میآید وقتی بچه بودم، بزرگتر بودم. بزرگتر، به پهنای روزگار. به بزرگی همه این دنیا.
زندگی میکردم. هر روز بهتر از دیروز. لذت میبردم. هر روز بیشتر از دیروز.
شماها چه میدانید؟ فکر میکنید عاشقم یا دچار خیالات شدهام و یا هذیان میگویم!
شما نمیتوانید این رابفهمید. اما روزهایی بود که من زندگی میکردم. درون این دنیا نمیگنجیدم. پرواز میکردم تا بینهایت آسمان زندگیام. همه به من غبطه میخوردند. هنوز هم حسادت میکنند، اما بیچارهها نمیدانند من آن نیستم.
کسی درون سرم میگوید باید حرکت کنم. باید خود را از همه چیزهایی که به من چسبیده است جدا کنم. باید آزاد شوم. سبک شوم و بعد پرواز تا بینهایت آسمان زندگی.
پ.ن: این حرف ها از آن من هست و مال من نیست.